سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 3414

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 2

عاشقان

 
چشمها، پیش قراولان دلهایند . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: مهزیار ::: دوشنبه 85/5/16::: ساعت 12:35 عصر

دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!
دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!
دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!
دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!
دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!
دوستت دارم چون تو را میخواهم و تو نیز مرا می‌خواهی!
دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق!
دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی!
دوستت دارم، همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها،
همچو امواج دریا که آرام به کنار ساحل می آیند و آرام نیز به دریا می روند،
همچو غنچه ای که آرام آرام باز می شود و گل می شود،
دوستت دارم همچو چشمه ای در دل کوه که آرام جاری می شود بر روی زمین و تبدیل به آبشاری می شود که از دل کوه سرازیر می شود!
دوستت دارم همچو مهتابی که شبهای تیره و تار را با حضورش پر از روشنایی میکند!
دوستت دارم همچو باران! بارانی که تن تشنه دنیا را جان میدهد و می‌شوید!
دوستت دارم چون چشمانت این حقیقت قلبم را باور دارد!
دوستت دارم، چون تو آخرین امید زندگی منی، و لیاقت این دوست داشتن را داری!
دوستت دارم تا حدی که قلبم و احساسم ظرفیت این ابراز دوست داشتن را نسبت به تو داشته باشند!
دوستت دارم، چون با باوری عمیق در قلب من نشستی و مرا هدف و امید زندگی خود قرار دادی!
دوستت دارم چون از زندگی و دنیا گذشته ای تا با من بمانی!
دوستت دارم چون نگذاشتی حتی یک قطره اشک از چشمانم سرازیر شود!
دوستت دارم چون که یاری ام میکنی تا از این سیلاب زندگی به راحتی عبور کنم و خودم را در دشت آرزوهایم همراه با تو ببینم!
دوستت دارم فراتر از باور یک رویا و فراتر از باور یک حقیقت!
دوستت دارم، چون با اطمینان و اعتماد کلید قلب سرخ و پر از عشقت را به من دادی!
دوستت دارم چون که با احساس پر از صداقت، قلم سردم را بر روی کاغذ زندگی میکشم و این شعر و ترانه ها را برایت می سرایم!
مجنونم از مجنون عاقل تر، و دیوانه ام از فرهاد عاشق تر!
نگاه به قلب کوچک و پر از درد من نکن که همین قلب یک دنیا عشق و محبت در آن نهفته است!
نگاه به چشمهای آرام و خسته من نکن، این چشم یک دنیا اشک در آن است!
نگاه به چهره پریشان من نکن، این چهره، عاشق چهره توست!
دوستت دارم چون که تو اولین و آخرین معشوق من هستی!
دوستت دارم چون زمانی که دفتر عشق را می گشایی و میخوانی با خواندن نوشته هایم اشک از چشمانت سرازیر می شود.
دوستت دارم چون از زندگی و دنیا گذشته‌ای تا با من بمانی....!
 


 
نویسنده: مهزیار ::: دوشنبه 85/5/16::: ساعت 12:34 عصر

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه
***
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
***
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
***
بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست!


 
نویسنده: مهزیار ::: دوشنبه 85/5/16::: ساعت 12:27 عصر
گفتنیها کم نیست، من و تو کم بودیم / خشک و پژمرده، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست، من و تو کم گفتیم / مثل هذیان دم مرگ، از آغاز، چنین ‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست، من و تو کم دیدیم / بی سبب از پاییز، جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست، من و تو کم چیدیم / وقت گل دادن عشق، روی دار قالی، بی‌سبب حتی، پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست، من و تو کم خواندیم / من و تو ساده ترین ‌شکل سرودن را در معبر باد، ‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو، اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ «ما» می‌گوییم، ‌ما به اندازه‌ «ما» می چینیم
‌ما به اندازه‌ «ما» می بوییم، ‌ما به اندازه‌ «ما» می روییم
من و تو کم نه، که باید شب بی ‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه و کم نه، ‌که می‌باید، ‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ «ما» هم شده
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...

 
نویسنده: مهزیار ::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 4:33 عصر
عشق عشق می آفریند.
عشق زندگی می بخشد.
زندگی رنج به همراه دارد.
رنج دلشوره می آفریند.
دلشوره جرات می بخشد.
جرات اعتماد به همراه دارد.
اعتماد امید می آفریند.
امید زندگی می بخشد.
عشق عشق می آفریند.
و از عشق مردن ....
سفریست به سوی خدا

 
نویسنده: مهزیار ::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 4:31 عصر
عقربه های ساعت رو به مشرق یخ بسته اند. چشمانم سکوت کرده اند. فقط نیمی از بلور مهتاب در آسمان پیداست و نیمی دیگرش را ابرها به اسارت برده‌اند. دلم هوای تپیدن با ستارگان را دارد و چشمانم هوای باریدن با ابرها. در چشمان سبز تو خیره میشوم و مرغان بازیگوش نگاهت را به لبخندی شادمانه پرواز میدهم و خود عاشقانه بر ساحل چشمانت می نشینم. تو پلک بر هم می‌زنی و هر بار فصلی از خاطره های سبز من مرور می‌شود. زمان می‌وزد و در مسیر ثانیه‌ها خاطرات من تبخیر می شوند. دشتی از حرف و باغی از کلمه ها دارم، ای دوست! هر چه بنویسم و بگویم کم است فقط میتوانم قلبم را بشکافم و قطره خونی را به عنوان «دوستت دارم» تقدیمت کنم.

 
نویسنده: مهزیار ::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 4:30 عصر
در هر باد طنین صدای تو بود
بر هر خاک رد پای تو فرو رفته بود
و در هر آب انعکاس سیمایت
در هر آتش گرمی دستانت
آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو می خواستم

 
نویسنده: مهزیار ::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 4:29 عصر

با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را در میان گلهای شاداب گلدانت پنهان کردم، و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود...»
 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

لوگوی دوستان

 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک